گنجور

 
افسر کرمانی

خوبان که در آیینه رخ خود نگرانند

دانند که عشاق چه صاحبنظرانند

در کوی محبّت چه عجب مرحله سنجند

در بحر حقیقت چه گرامی گهرانند

کاش آن مه خورشید نشان چهره نمودی

کاین خاک نشینان به رهش منتظرانند

تنها نه منم از پی او بی خبر از خویش

برّی است که تن ها ز پیش بی خبرانند

نی جامه که بر تن به عوض دست بدرند

آنجا که مجانین غمت جامه درانند

غوغای خلایق همه دانی سبب از چیست

بر عشق من و حُسن تو افسوس خورانند

دی افسرش از گفته سعدی همه دم گفت

«شوخی مکن ای دوست که صاحبنظرانند»