گنجور

 
افسر کرمانی

زین شعله که رخسار تو افروخته دارد

پروانه صفت خرمن ما سوخته دارد

شه رسم صف آرایی و لشکر شکنی را

از طرّه مژگان تو آموخته دارد

گنج رخ تو قسمت مار سر زلف است

من مفلس و او سیم و زر اندوخته دارد

هی چاک زنم پیرهن کهنه غم را

هی دست فراق تو ز نو دوخته دارد

دیبای رخت راست خریدار، که افسر

کالای دل و جان همه بفروخته دارد