گنجور

 
افسر کرمانی

بر قتل من خسته، اگر بسته میان را

تا باز کند زنده، گشوده است دهان را

سر خط امان داد به ما طلعت تو دوش،

و امروز گرفت از کف ما خطّ امان را

ترسم که چو چنگیز کند چشم تو با خلق

ای ترک بگیر از کف او تیر و کمان را

تا بوسی از آن لب بدهد بلکه اجازت،

ای مغ بچه از ما تو بگو پیر مغان را

ما را به جهان نیست سر سود و زیانی،

سودای تو برد از سر ما، سود و زیان را

از چاشنی تیغ تو شد غیر خبردار،

افسوس، که کردیم عیان راز نهان را

زین سان که پری وار کند جلوه به ما دوست

دیوانه منم، گر ندرم جامه جان را