گنجور

 
افسر کرمانی

مرغ دل ما در قفست دانه ندارد

ور ز آن که رها می کنیش خانه ندارد

دیوانه شدم بس که به ویرانه نشستم

ای خوش به دیار تو که ویرانه ندارد

ناصح مکن افسوس و مزن راه من از عشق

سودا زده غم سر افسانه ندارد

عشاق تو در غم همه یارند و موافق

بزمی بود این بزم که بیگانه ندارد

سر در خم می برده فرو ساقی مستان

این باده، مگر جرعه و پیمانه ندارد

گر چنگ زند مطرب و گر عود که بی عشق،

سازش همه یک نغمه مستانه ندارد

با طایر آزاد بگویید که افسر،

در دامگه عشق بتان دانه ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

آشوب طلب خاطر فرزانه ندارد

زنبور هوس در دل ما خانه ندارد

اندازه مستی نتوانیم نگهداشت

زان باده خرابیم که پیمانه ندارد

در مزرعه طاقت ما تخم ریا نیست

[...]

نشاط اصفهانی

دل از سر کویت هوس خانه ندارد

دیوانهٔ عشقت سر ویرانه ندارد

جز محنت و غم راه به این خانه ندارد

این خانه مگر راه به میخانه ندارد

پیمانه چه غم گر شکند محتسب شهر

[...]

رضاقلی خان هدایت

دل را هوس صحبت مانیست ببینید

دیوانه سر صحبت دیوانه ندارد

مستند دو عالم همه از ساغر وحدت

خوش باش درین بزم که بیگانه ندارد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه