گنجور

 
افسر کرمانی

مرغ دل ما در قفست دانه ندارد

ور ز آن که رها می کنیش خانه ندارد

دیوانه شدم بس که به ویرانه نشستم

ای خوش به دیار تو که ویرانه ندارد

ناصح مکن افسوس و مزن راه من از عشق

سودا زده غم سر افسانه ندارد

عشاق تو در غم همه یارند و موافق

بزمی بود این بزم که بیگانه ندارد

سر در خم می برده فرو ساقی مستان

این باده، مگر جرعه و پیمانه ندارد

گر چنگ زند مطرب و گر عود که بی عشق،

سازش همه یک نغمه مستانه ندارد

با طایر آزاد بگویید که افسر،

در دامگه عشق بتان دانه ندارد