گنجور

 
افسر کرمانی

چون سرو دلارای قدت در چمنی نیست

افسوس، که این سرو به باغ چو منی نیست

گفتم به دل، از سرو قدت نسترن آرم

در هیچ گلستان چو قدت نسترنی نیست

مانند تو ای باغ گل و معدن شکر،

شیرین سخن و گل رخ و شکر دهنی نیست

تا چند بپرسی وطن ما و ندانی،

ما را که بجز حلقه زلفت وطنی نیست

گر تلخ بما گوید ور تند کند خوی،

ما را به رقیب تو مجال سخنی نیست

در عشق تو، آن گونه شدم لاغر و رنجور،

کز پیکر من، هیچ بجز پیرهنی نیست

رنجیدن اغیار ز ما بی سببی نیست

با صبح وصال تو مرا هیچ شبی نیست

تا لاله برافروتی ای شمع به محفل،

تن نیست که در وی اثر از تاب و تبی نیست

غیر از لب ما، کامده خشک از تف هجران،

بی بوسه در این انجمن امروز لبی نیست

رخسار دل افروز چو خورشید برافروز

صبح آمد و دیگر اثر از مرغ شبی نیست

از میوه هر نخل در این باغ بچیدیم

شیرین ترم از میوه نخلت رطبی نیست

گفتند رخ خوب تو بس نقش عجیب است

از صنعت تمثال گر ما عجبی نیست

گویند که از آب عنب مستی جان هاست

در ساغر لعل تو که آب عنبی نیست

هرکس طربی داشته در باغ ز سروی

جز جلوه بالای تو ما را طربی نیست

افسر به طلبکاری آن ماه میان بست

خوش تر ز طلبکاریش آری طلبی نیست