گنجور

 
افسر کرمانی

ما را به سراپرده گل رفت اشارت

برقع ز رخ افکندش، ای دیده بشارت

کام دهن از بهر چه شیرین نکنم من؟

شکر دهن ار می دهدم زهر مرارت

من خاک شوم در طلب و او ننهد پای

اوج عظمت بنگر و پستی حقارت

چشم تو برد عقل مرا و این نه شگفت است

ترک است و برد خانه تاجیک به غارت

از کشتن من بهر چه آن شوخ برآشفت،

جان دادن و نالیدن اگر نیست جسارت

در منظره دیده اگر جای نسازد

عاقل نکند در ره سیلاب عمارت

سرمایه جان در طلب وصل تو دادن،

سودی است که در وی نبود هیچ خسارت

زنهار بهر کس منما آیینه رخ

کاه دل ما سوی تو آید به سفارت

افسر، دلی از غبغب تو سوخته دارد

افزاید عجب دیدن کافور حرارت