گنجور

 
افسر کرمانی

امروز همه خرّمی دولت دین است

این است که این دولت دارای زمین است

شاهد که دهی در عوضش سیم بناگوش

ما را که دل اندر خم زلف تو رهین است

آن رخ نه که بر سرو قدت ماه منوّر

و آن تن نه که در پیرهنت درّ سمین است

جان پیش لبت دادم و خود طرّفه نگاهت

پیداست که این مُعجز و آن سحر مبین است

خوبیت به حدّی که جهانی بتو مایل

ما را به جهانی سر جنگ و دل کین است

تا جان کرا سوزد و پرتو به که بخشد

آن برق جهان سوز که در خانه زین است

این زلف فرو هشته بر آن روی نگارین

یا زنگیکی معتکف خلد برین است

در کام بد اندیش سرشک آمده، افسر

لعل لب دلدار که چون ماء معین است