گنجور

 
افسر کرمانی

در پیرهن ای ماه نهفتی بدنی را

و آکنده‌ای ای سرو به گل پیرهنی را

جز سیم بناگوش تو در زلف معنبر

پرورده مگر سایه سنبل سمنی را؟

نفروزد اگر پرتو روی تو به گلشن

گلشن ندهد رونقِ بیت‌الحزنی را

در باغ اگر بی تو کنم لاله به دامان

برقی است ز دوزخ که بسوزد کفنی را

بیچاره دلم در صف مژگان تو مجروح

گرد آمده در معرکه یک فوج تنی را

کی زندهٔ جاوید شود از کف آبی،

گر خضر ببوسد لب شیرین‌دهنی را

جز خال سیاهی نبود بر دل گردون،

گر ماه ببیند، رخ سیمین‌بدنی را

داند که چرا پاره کنم پیرهن از درد

دستی که دریده‌ست ز غم پیرهنی را

آن گوش که از صحبت دلدار بود کر،

گوشی است که نشنیده ز افسر سخنی را

 
 
 
نورعلیشاه

بیرون نکنی تا ز سر این کبر و منی را

دیدار نه بینی رخ یار یمنی را

تا جلوه دهد چهره زیبا خود آن یار

بزدای ز آئینه دل زنک منی را

برقامت جان جامه هستی نزده چاک

[...]

افسر کرمانی

ای کرده بنا چشم تو عاشق فکنی را

و ای بسته میان ترک تو نخجیر زنی را

چشمت به صف مژگان گویی شه ترک است

کاماده شده معرکه تهمتنی را

حسن تو امیری است که بر بام نه افلاک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه