گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

تا زنده است دل، نیست لذت پذیر دنیا

کی میشود نمک سود، ماهی ز شور دریا؟!

چون سایه، چند افتی در پای قصر و ایوان؟

بردار دست از شهر، بگذار سر بصحرا

با سوز عشق باشد، روشن طریق مقصد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

ذوق برهنگی عقل از تن گرفت ما را

زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را

از رهگذار سختی بر سر سفید شد مو

در تنگنای این کوه بهمن گرفت ما را

از خار بست دنیا با قوت رمیدن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

پوشیده پرده گر دوست روی سیاه ما را

رنگ خجالت آورد بر رو گناه ما را

پیری خلاص میکرد ما را از روی عالم

گر سنگ ره نمیشد عینک نگاه ما را

گر برنشد چراغم ای دل خورم چرا غم؟

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

تا چند ای ستمگر تاراج مال و جان‌ها؟

برخود بزن دو روزی ای برق خان و مان‌ها

چون ناوک فغانم، هردم ز دل نخیزد؟

قد از کشاکش چرخ، گردید چون کمان‌ها

باز سفید پیری اینک رسید ز آن رو

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

مرد خدا که پیشت، پامال چون حصیر است

ز استادگی است خنجر، ز افتادگی حریر است

ناز و نعیم فردوس، هستند تشنه او

آن بینوا که دائم، از نان خشک سیر است

شاهان ز تیغ آهش، بیچاره اند و عاجز

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

دشمن چو ریزشی دید، زو شور و شر نخیزد

جایی که آب پاشی، زآن گرد برنخیزد

با درد عشق یکجا، عشق جهان نگنجد

یک ناله بشوری، از نیشکر نخیزد

چون دل شکست، از وی ناید سخن طرازی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

ما را ز آشنایان، غیر از جفا نباشد

با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد

چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟

کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!

باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

شوری اگر بسر هست، دستار گو نباشد

بردوش بار سر هست، سربار گو نباشد؟

دل چون انار اگر هست، پرخون ز دست شوخی

بر تن قبا ز شوخی، گلنار گو نباشد!

خود جامه در برت هست، دستار بر سرت هست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

 

یاران ز خودستایی، پیوسته در خروشند

جنس هنر ندارد، زان روی خود فروشند

گیتی دهان افعی است، خلق زمانه دندان

بر جان خلق نیشند، در کام خویش نوشند

افسرده آتش مهر، کانون سینه ها را

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴

 

گردید حرص افزون، آن را که مال افزود

میگردد آب پر زور، چون میشود گل آلود

در دل محبت زر، سودا فزاست در سر

روشن بود که آذر، هرگز نبوده بی دود

آن را که دست احسان، کم سوده دست عوران

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵

 

از چشم تنگ مردم، چشمم عصا نخواهد

از بیم زهر منت، دردم دوا نخواهد

با دست رنج خویشم، فارغ ز ریزش خلق

جز آبروی بازو، دست آسیا نخواهد

از آنکه بهر زینت، داری بدستها چشم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

 

عهد شباب بگذشت، وقت شتاب گردید

نور نظر ز عینک، پا در رکاب گردید

دیگر چه گل توان چید از خویش وقت پیری؟

آب جوانی افتاد، گلشن خراب گردید!

چشمش اگر بروی بی آب و رویم افتد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱

 

نبود دعا فلک سیر، الا بپای اخلاص

این نخل کی کشد سر، جز در هوای اخلاص

در کشور سعادت، فرمانرواست بر نفس

آن را که سایه افگند، بر سر همای اخلاص

هر سو ز بحر طاعت، صد موجه از غرض هاست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۵

 

از ناز اگر نیایی، خود در خیال مردم

رحمت چرا نیاید، باری بحال مردم؟!

از وحشتی که داری، حرف رخت نیاید

در مصحف نکویی، هرگز بفال مردم

بر کس نمیوزد تند هرگز نسیم لطفت

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۷

 

برگ جوانیت ریخت، برگ نوای طفلان

تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟

پیری رسید ای دل، آلوده چند باشی

دایم بچرک دنیا، چون دست و پای طفلان؟!

تا از جنون نیفتم، در چاه فکر دنیا

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴

 

دنیا طلب، به دنیا، دل بین چگونه داده

دل داده است، بس نیست، جان هم به سر نهاده

زاهد برای دنیا، کرده است ترک دنیا

آیینه از پی نقش، از نقش گشته ساده

وحشت ز خلق عالم، سرمایه سرور است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶

 

چشمش در ستم بر خلق باز کرده

مژگان بخون مردم، دستی دراز کرده

برداشته بتکبیر، یکبارگی ز خود دست

هر کس بقبله ما یکره نماز کرده

سرچشمه حیات است لعل تو، لیک ما را

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۳

 

سرکش سمند دولت، پر نیست اعتباری

هر روز زیر را نیست، چون استر مکاری

بی پیر عقل، دولت راه و روش چه داند؟

این توسن حرون را، باید سوار کاری!

در پاس خلق، سوزد تا صبح مغز جان را

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۷

 

ایام عیش بگذشت، شد روزگار پیری

گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری

غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی

برف سفید مویی، بر کوهسار پیری

از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۲

 

از حال میزند دم، صوفی بهرزه نالی

الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!

پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟

هستند گرچه ناپاک، دارند پاک مالی!

کس را به اوج عزت، افتادگی رساند

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲