گنجور

 
واعظ قزوینی

مرد خدا که پیشت، پامال چون حصیر است

ز استادگی است خنجر، ز افتادگی حریر است

ناز و نعیم فردوس، هستند تشنه او

آن بینوا که دائم، از نان خشک سیر است

شاهان ز تیغ آهش، بیچاره اند و عاجز

آنکس که در نظرها بیچاره فقیر است

از علم بی عمل کس، فیضی چنان نیابد

علمی که بی عمل شد، روغن گرفته شیر است

 
 
 
شاه نعمت‌الله ولی

تن همچو تخت شاهست جان خود یکی امیر است

آن پادشاه بر وی سلطان بی نظیر است

عشق است شاه عادل بر تخت دل نشسته

این عقل کامل ما آن شاه را وزیر است

گشته است بلبل مست نالان به عشق آن گل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه