گنجور

 
واعظ قزوینی

ایام عیش بگذشت، شد روزگار پیری

گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری

غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی

برف سفید مویی، بر کوهسار پیری

از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟

این گل نمیزند سر، از شوره زار پیری!

خطی است میکشد چرخ، بر سطر هستی ما

ما را بکف عصا نیست، در روزگار پیری

در بزم زندگانی، بودیم بس مکرر

ما را زمانه پوشید ز آن پنبه دار پیری

اینک رسید راحت، از بند زندگانی

میتازد از دو مویی، ابلق سوار پیری

در زیر ننگ عصیان، کردم سفید مو را

از رنگ زردیم کرد، گل پنبه زار پیری

بر درگه بزرگان، نتوان شدن به این رو

آب عرق برو زن، از چشمه سار پیری

از بس ز بار دوری، چون ماه نو خمیدیم

باشد جوانی ما، هم در شمار پیری

نشناختیم اصلا، سود و زیان خود را

کردیم همچو طفلان، جا در کنار پیری

واعظ بدرگه حق، نتوان شدن باین رو

آب عرق بروزن از چشمه سار پیری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode