گنجور

 
واعظ قزوینی

ما را ز آشنایان، غیر از جفا نباشد

با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد

چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟

کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!

باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما

با پاس آشنایی، کس آشنا نباشد

در کیسه چرک دنیا، کس را نباشد امروز

تا سر بپای، خلقش، چون سنگ پا نباشد

سرمایه سعادت، خوی نکوست، ورنه

سگ نیز در قناعت کم از هما نباشد!

ما را ز فقر بر سر، کار دگر فتاده است

گو دولت جهان را، کاری به ما نباشد

آن را که پشت پا زد، بر عالم تعلق

توفان چو کشتی نوح، تا پشت پا نباشد

تا ساخت واعظ ما، با دولت قناعت

پروانه چراغش، کم از هما نباشد؟