گنجور

 
واعظ قزوینی

نبود دعا فلک سیر، الا بپای اخلاص

این نخل کی کشد سر، جز در هوای اخلاص

در کشور سعادت، فرمانرواست بر نفس

آن را که سایه افگند، بر سر همای اخلاص

هر سو ز بحر طاعت، صد موجه از غرض هاست

نبود نجات ممکن، بی ناخدای اخلاص

در رسته جزا نیست، جا رشته قبولش؛

تا گوهر عمل را، نبود بهای اخلاص!

دزد ریا ندارد، دستی بر آنکه افروخت

در کنج خانه دل، شمع ضیای اخلاص

در راه بندگی هست، هر سو چه ریائی

نتوان ز دست دادن، سالک عصای اخلاص

یاران زما، بدل گو دارند هر چه خواهند

ما با کسی نداریم واعظ، سوی اخلاص!