گنجور

 
واعظ قزوینی

شوری اگر بسر هست، دستار گو نباشد

بردوش بار سر هست، سربار گو نباشد؟

دل چون انار اگر هست، پرخون ز دست شوخی

بر تن قبا ز شوخی، گلنار گو نباشد!

خود جامه در برت هست، دستار بر سرت هست

گر بیم محشرت هست، زرتار گو نباشد!

پست و بلند گیتی، چون موج در گذار است

طی میشود چو این راه، هموار گو نباشد

گر باغ و گر دکانست، ور مال و خان و مانست

از بهر دیگران است، بسیارگو نباشد

روزی چو با تک و دو، هر روز میرسد نو

در خانه گندم و جو، انبار گو نباشد

دارد چو مرغ عمرت، پرواز بس سرعت

اسباب عیش و عشرت، طیار گو نباشد

خوانند اهل دولت، بیدار بخت خود را

جز فتنه نیست این بخت، بیدار گو نباشد

گه فکر قصر و ایوان، گه ذکر باغ و بستان

جایی که میکنی جان، گلزار گو نباشد

بر روی عیب مردان، چون سفره پوششی نیست

دستار خوان اگر هست، دستار گو نباشد

ما بی تعلقان را، یاری ز کس طمع نیست

ما را که غم نداریم، غمخوار گو نباشد

یاری که وقت کاری، ناید بکار یاری

گیرد ازو کناری، آن یار گو نباشد

نی دل ترا پر از درد، نی جان غمین نه رخ زرد

کردار باید آورد، گفتار گو نباشد

واعظ چو خوش بیانی، حراف و نکته دانی

اما همین زبانی، کردار گو نباشد