گنجور

 
واعظ قزوینی

گردید حرص افزون، آن را که مال افزود

میگردد آب پر زور، چون میشود گل آلود

در دل محبت زر، سودا فزاست در سر

روشن بود که آذر، هرگز نبوده بی دود

آن را که دست احسان، کم سوده دست عوران

دست از تأسف آن، خواهد بسی بهم سود

خواهی شوم مکرم، داد ودهش مکن کم

بر فرق خلق عالم، جا دارد ابر از جود

راه نگاه احسان، بر حال تنگدستان

از چشم تنگ دوران، گردیده است مسدود

ما راز دانه دل، در کشت این تن گل

مقصود بود حاصل، حاصل نگشت مقصود!

تا بود دیده دید، فکر نبود کم دید

از بهر بود گردید، عمری که بود نابود

این جان درد پرورد، صد بار امتحان کرد

به بود از دوا درد، داری چه درد بهبود؟

واعظ چه کوبکویی؟ کام از در که جویی؟

با خویشتن نگویی: جز دوست کیست موجود؟!