گنجور

 
واعظ قزوینی

چشمش در ستم بر خلق باز کرده

مژگان بخون مردم، دستی دراز کرده

برداشته بتکبیر، یکبارگی ز خود دست

هر کس بقبله ما یکره نماز کرده

سرچشمه حیات است لعل تو، لیک ما را

زلف تو بی نیاز از عمر دراز کرده

تا سیم درد بیغش سازد در آتش عشق

تیغش دو نیم دل را، مانند گاز کرده

هست از خرام نازش، کوتاه دست خوبان

در نیکوی همین سرو، قدی دراز کرده

از بسکه گشته حیران آیینه بر جمالش

دیگر بهم نیاید چشمی که باز کرده

فکر بلند واعظ از طبع پست خود نیست

گویا که یاد قد آن سرو ناز کرده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode