گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۱

 

زین بیش با فراق توأم ساختن نبود

تدبیر دل ز عشق تو پرداختن نبود

گفتم به صبر چاره وصلش کنم ولیک

با روز شوق جز سپر انداختن نبود

چون من قتیل عشق تو بودم به قصد ما

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۸

 

از حال من نگار مرا گر خبر شود

چون زلف خاطرش همه در یکدگر شود

از آه دل بجز لب خشکم چه حاصلست

از خون دیده دامن من گرچه تر شود

هرگز گمان مبر که خیال رخت دمی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۰

 

دل بر شب وصال تو رهبر نمی شود

نقش خیال تو ز برابر نمی شود

ای دل صبور باش به هجران آن صنم

چون دولت وصال میسّر نمی شود

رخساره ام چو زر شده از شدّت فراق

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۱

 

ما را وصال دوست میسّر نمی شود

دل جز به بوی زلف تو رهبر نمی شود

کاشانه دلم که ز هجران خراب شد

بی پرتو جمال منوّر نمی شود

قند مکررست مرا یاد وصل تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۲

 

شب نیست کز غمت جگرم خون نمی‌شود

وز راه دیده‌ام همه بیرون نمی‌شود

رنگم چو کهرباست ولی از سرشک چشم

آن نیست کز فراق تو گلگون نمی‌شود

هرشب مرا به وعدهٔ وصلش دهد امید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۵

 

از دست هجر تو دل تنگم به جان رسید

بس تیر غم که بر دل و جان جهان رسید

من ناتوان و بی دل و تو پادشاه حسن

واجب بود به غور دل ناتوان رسید

بار دگر به دولت وصلت اگر رسم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۰

 

آنچه دل حزین من از جور او کشید

نه دیده دیده باشد و نه گوش کس شنید

از دست جور بی حد و اندوه گریه گفت

از حد بشد تحمّل و جانم به لب رسید

بر حال زار من دل سنگین بسوزدت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۱

 

ای عکس طلعت تو فروغ جمال عید

ابروی تست در نظر ما هلال عید

از تاب روزه سوخت دلم ساقیا بریز

در جام جان تشنه لب ما زلال عید

در قید روزه چند کشم انتظار شام

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۷

 

ای دوست ما به دست تو دادیم اختیار

ما را نزار و زار خدا را روا مدار

گر لطف می کنی تو به حال جهان بکن

زان رو که ما به لطف تو هستیم امیدوار

ای مدّعی تو را چه فتادست با منت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۸

 

فریاد و الغیاث ز بیداد روزگار

کز دل ببرد صبرم و از دست رفت یار

یک جرعه می نکرد دلم نوش از آن دو لب

جانم به لب رسید ز درد سر خمار

عمریست تا که کشتی وصلم به هجر غم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۳

 

ای صبحدم نسیم سر زلف تو بیار

یا از من غریب پیامی ببر به یار

از من بگویش ای بت نامهربان شوخ

کشتی مرا به وعده وصل و به انتظار

تا کی کشی چنین تو سر از ما چو سروناز

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۶

 

جانا گرت به جانب ما اوفتد گذر

بینی ز مهر خود که جهانیست بی خبر

از حد گذشت شرح غم حال این جهان

بر حال زار من تو کنی رحمتی مگر

از روز هجر تو دل تنگم به جان رسید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۲

 

بیچاره دل به درد تو تا کی بود صبور

جان را تو قوّتی و دلم را تویی سرور

تا چند صبر باشدم از روی مهوشت

تا کی بود شکیب بگو دیده را ز نور

آنچ از فراق تو به سر ما گذشت دوش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۰

 

سروی به خون دیده بپروردمش به ناز

برداشت از سر من بیچاره سایه باز

گفتم چرا تو سایه ز ما برگرفته ای

گفتا تو بیش ازین به قد سرو ما نناز

ماییم سر کشیده بر اوج فلک ببین

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۴

 

در بوستان حسن بگفتم به سرو ناز

پیش قدش تو بیش به بالای خود مناز

در قامتش نگه کن و انصاف خود بده

کز قدّ اوست سرو چمن جمله سرفراز

آری چو دید عارض خورشید منظرت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۸

 

آن سرو راست را که همی پرورم به ناز

از آب دیده، چون بودم بر قدش نیاز

آبم ببرد آن رخ چون آتشش از آن

در بوته ی فراق چو سیمیم در گداز

تا چند با فراق تو سازیم ای صنم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۷

 

دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز

گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز

از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها

بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز

ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۶

 

جانا به جان تو که به فریاد ما برس

وز آه سوزناک جگر خستگان بترس

افتادگان عشق مکن پایمال جور

مغرور آن مشو که مرا هست دست رس

یک لحظه یاد آن نکنی کاو به عمر خویش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۹

 

ما را بجز خیال تو کس نیست هم نفس

بی تو نمی توان که برآریم یک نفس

در بحر غم فتاده منم در فراق تو

ای نور هر دو دیده به فریاد ما برس

دلبر به خواب صبحدم و نیستش خبر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۴

 

آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش

پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش

دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست

حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش

برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۱۰
sunny dark_mode