ما را وصال دوست میسّر نمی شود
دل جز به بوی زلف تو رهبر نمی شود
کاشانه دلم که ز هجران خراب شد
بی پرتو جمال منوّر نمی شود
قند مکررست مرا یاد وصل تو
زان روی ذکر دوست مکرر نمی شود
رخسار من ز هجر تو زر شد ولی یقین
اسباب عشق بازی بی زر نمی شود
تا چند وعده ای به خلافم دهی بتا
یک شب شب وصال مقرّر نمی شود
چون ابروی کجت ندهم وعده ی وصال
چون قدّ خویش راست بگو گر نمی شود
جز درس عشق تو در مکتب خرد
ما را به جان دوست که از بر نمی شود
هر شب خیال دوست مقامش دو چشم ماست
دارم عجب که دامن او تر نمی شود
تا دیده ی را محلّ جهان بین نمی کنند
در عالم وجود تو سرور نمی شود
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شعر درباره ی عدم دستیابی به وصال معشوق و درد ناشی از عشق است. شاعر به بیان احساساتش میپردازد و میگوید که دلش فقط به یاد بوی زلف معشوق آرام میگیرد. خانهی دل او به خاطر دوری خراب شده و بدون نور جمال معشوق نمیتواند آباد شود. او از یاد وصال معشوق لذت میبرد، اما تنها یادها کافی نیستند. عشق او به قدری عمیق است که حتی زیباییهای ظاهری هم نمیتوانند جای خالی معشوق را پر کنند. در نهایت، شاعر به این حقیقت اشاره میکند که بدون نگاه معشوق، زندگی بیمعنی است و وصال هرگز محقق نخواهد شد.
هوش مصنوعی: دوستی و نزدیکی به محبوب برای ما ممکن نیست، و دل ما جز با عطر موهای تو هدایت نمیشود.
هوش مصنوعی: خانه دل من که بر اثر دوری و جدایی ویران شده، بدون نور چهرهی روشن تو، هرگز دوباره آباد نخواهد شد.
هوش مصنوعی: شکر و شیرینی دائماً مرا به یاد وصال تو میاندازد، از این رو یاد دوست هرگز از ذهنم نمیرود.
هوش مصنوعی: چهرهام به خاطر دوری تو درخشان و زیبا شده است، ولی به طور یقین عشق بدون سرمایه و مایه نمیتواند پایدار بماند.
هوش مصنوعی: چقدر میخواهی به من وعده دروغ بدهی، ای محبوب؟ یک شب هم نمیتوانی ملاقات ما را سر موعد بیاوری.
هوش مصنوعی: وقتی که ابروی کج تو را به من نمیدهی، چطور میتوانم به وصال تو امیدوار باشم؟ اگر نمیتوانی بر وفق آنچه که دوست داری، راست بگویی، لااقل واقعیت را بگو.
هوش مصنوعی: جز عشق تو هیچ درسی برای ما ارزش ندارد و ما تنها به یاد تو هستیم که هیچگاه از ذهن و دلمان فراموش نمیشود.
هوش مصنوعی: هر شب در خیال دوست، چشمان ما به مقام او مینگرد. برایم عجیب است که چرا دامن او از اشک ما خیس نمیشود.
هوش مصنوعی: تا هنگامی که چشمها ظرفیت دیدن حقیقت جهان را نداشته باشند، در این دنیا به سرور و شادی واقعی نخواهی رسید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
وصلت به آبِ دیده میسر نمیشود
دستم به حیلههایِ دگر درنمیشود
هرچند گردِ پای و سرِ دل برآمدم
هیچم حدیثِ هجرِ تو در سر نمیشود
دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان
[...]
سر نیست کز تو بر سر خنجر نمیشود
تا سر نمیشود غمت از سر نمیشود
از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی
کان با قضای چرخ برابر نمیشود
هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون
[...]
یک حاجتم ز وصل میسر نمیشود
یک حجتم ز عشق مقرر نمیشود
کارم درافتاد ولیکن به یل برون
کاری چنین به پهلوی لاغر نمیشود
زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد
[...]
کو دیدهای که بیتو به خون تر نمیشود؟
یا رخ که از فراق تو چون زر نمیشود؟
زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک
زان زلف خاک نیست که عنبر نمیشود
پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت
[...]
بی روی یار صبر میسر نمیشود
بیصورتش حباب مصور نمیشود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمیشود
گفتم که بوسهای بربایم ز لعل او
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.