آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش
پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش
دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست
حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش
برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون
اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش
هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد
نومید نیستم ز در کردگار خویش
دستم اگر نه چون کمرش در میان رود
خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش
لعل تو آب حیاتست تشنه را
آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش
هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل
روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش
امّیدوار بر در وصلش نشسته ام
رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش
گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست
حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش
عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش
در بند عشق بیدل و بییار ماندهام
دوری گرفته دل ز من و من زیار خویش
دیوانهوار باک ندارد دلم ز کس
[...]
ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش
برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش
ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین
باز قضات کرده بناگه شکار خویش
در شاهراه حکم الاهی به دست عجز
[...]
عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش
شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش
شد زندگانیم همه در کار عشق یار
او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش
چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست
[...]
آورده ایم روی بسوی دیار خویش
باشد که بنگریم دگر روی یار خویش
صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز
ما و می مغانه و روی نگار خویش
چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار
[...]
بییار دل شکسته و دور از دیار خویش
درماندهایم عاجز و حیران به کار خویش
از روزگار هیچ مرادی نیافتیم
آزردهایم لاجرم از روزگار خویش
نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.