گنجور

 
جهان ملک خاتون

آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش

پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش

دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست

حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش

برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون

اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش

هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد

نومید نیستم ز در کردگار خویش

دستم اگر نه چون کمرش در میان رود

خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش

لعل تو آب حیاتست تشنه را

آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش

هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل

روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش

امّیدوار بر در وصلش نشسته ام

رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش

گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست

حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش

عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش

در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام

دوری ‌گرفته دل ز من و من زیار خویش

دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس

[...]

سنایی

ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش

ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

باز قضات کرده بناگه شکار خویش

در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

[...]

همام تبریزی

عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش

شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش

شد زندگانیم همه در کار عشق یار

او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش

چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست

[...]

خواجوی کرمانی

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

[...]

عبید زاکانی

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش

درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه