گنجور

 
جهان ملک خاتون

در بوستان حسن بگفتم به سرو ناز

پیش قدش تو بیش به بالای خود مناز

در قامتش نگه کن و انصاف خود بده

کز قدّ اوست سرو چمن جمله سرفراز

آری چو دید عارض خورشید منظرت

ماه دو هفته از غمت افتاد در گداز

یک روز یاد بنده نکردی ز راه لطف

آخر ببین که چون گذرانم شب دراز

مانند شمع تا به دم صبح در لگن

بنشسته تا رقیب سرم می برد به گاز

محراب ابرویت که مرا قبله ی دلست

آیم به صبح و شام در آن قبله در نماز

گرچه نماز ما که پذیرد به صبح و شام

ماییم معتکف به در پرده ی نیاز

آن سرو راستی که به عالم پناه ماست

از ما چراست سایه ی رحمت گرفته باز

مسکین کبوتری چو دلم نیست در جهان

افتاده از فراق تو در چنگ شاهباز