گنجور

 
جهان ملک خاتون

آنچه دل حزین من از جور او کشید

نه دیده دیده باشد و نه گوش کس شنید

از دست جور بی حد و اندوه گریه گفت

از حد بشد تحمّل و جانم به لب رسید

بر حال زار من دل سنگین بسوزدت

گر شرح آن دهم که دل خسته ام چه دید

شرح غمش چگونه دهم شمّه ای از آن

کاو رفت و دیگری به من خسته دل گزید

درد دلم ببین تو که آن دلستان شوخ

مهر از من شکسته به یکبارگی برید

مرغ دل ضعیف من اندر هوای دوست

از روی شوق از قفس سینه بر پرید

بیچاره دل برفت به بازار عشق دوست

جان را به غم فروخت و غم عشق او خرید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode