گنجور

 
جهان ملک خاتون

جانا گرت به جانب ما اوفتد گذر

بینی ز مهر خود که جهانیست بی خبر

از حد گذشت شرح غم حال این جهان

بر حال زار من تو کنی رحمتی مگر

از روز هجر تو دل تنگم به جان رسید

باشد شبی که با تو کنم دست در کمر

گر تیغ می کشی تو و گر تیر می زنی

جز جان به راه عشق نداریم ما سپر

نور و فروغ طلعت زیباش در جهان

ای دل بغایتیست که حیران شود بصر

دردیست در دلم ز غم اشتیاق تو

کان درد را دوا نبود غیر گلشکر

آن گل ز عارض تو و شکّر ز لعل تو

در هم سرشته اند و نهفتند در گهر

تا چند عجب و ناز و تکبّر کنی مکن

یک دم ز لطف سوی دوستان نگر

گر یک نظر کنی سوی ما کیمیا شویم

خاک رهیم در تو تمامست یک نظر