گنجور

 
جهان ملک خاتون

سروی به خون دیده بپروردمش به ناز

برداشت از سر من بیچاره سایه باز

گفتم چرا تو سایه ز ما برگرفته ای

گفتا تو بیش ازین به قد سرو ما نناز

ماییم سر کشیده بر اوج فلک ببین

در آتش فراق چو قلعی تو در گداز

گفتم که حال ما که رساند به گوش تو

جز باد صبحدم که بود او محلّ راز

گوید نیازمندی ما را به حضرتش

آن دلنواز گرچه ز ما هست بی نیاز

محراب ابروی تو مرا قبله دلست

حیران منم به روی تو پیوسته در نماز

جانم به لب رسید و جهانم ز دست رفت

آخر ز وصل خویشتنم چاره ای بساز

شمشاد قامت تو هرآن دیده ای که دید

دیگر نظر چرا کند آخر به سرو ناز

گنجشک دل به چه پر مرد عشق تست

افتاده بس به دام هوای تو شاهباز