گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

ای ماه مهربان مه مهرست می بیار

بزمی بساز فصل خزان خوشتر از بهار

زود آتش گداخته در آب بسته ریز

یعنی در آبگینه فکن لعل آبدار

بر دست من بنه که بجان آمدم ز غم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

ایچشم آهوانه تو مست شیرگیر

وی سرو نوجوان تو آشوب عقل پیر

گلرا صبا بحسن تو میکرد سرزنش

گل چاک زد ز دست تو آن گر ته حریر

با من مگوی جز صفت سرو قامتت

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

ای برده نرد حسن ز خوبان روزگار

قدت براستی چو سهی سرو جویبار

الحق بسان نقش زیاد آن دهان تو

موهوم نقطه ایست به پنهان نه آشکار

داریم دل بدست خط و زلف و خال تو

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

تا بر حریر ساده کشیدی علم ز صوف

شد شکل یک هلال ز خورشید در کسوف

حسن رخت بسبزه خطت تمام شد

نادر مهی که هست تمامیش در خسوف

سطح سپهر پر شود از ماه و آفتاب

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

ای در زمانه حسن تو چون در بهار گل

ناید به پیش روی تو اندر شمار گل

تا انتساب گل بتو کردند آمدست

خندان و سرخ روی سوی جویبار گل

گل را چه نسبت است برویت چو ایمنست

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

ای روی دلربای تو خورشید انورم

پیوسته باد سایه سرو تو بر سرم

بادی که صبحدم بمن آید ز کوی تو

همچون دم مسیح بدو روح پرورم

تا می بیاد چشم و لبت نوش میکنم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

تا من زبان چو بلبل خوشگو گشوده ام

گلزار فضل را بصد الحان ستوده ام

در کسب هر هنر که ز مردی و مردمیست

کوشیده ام چو منقلب آن شنوده ام

هر نیمشب بآه دل سوزناک خویش

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

صبح از سر صفا بجهان در دمید دم

عیش صبوح گر نکنی وای ازین ندم

ساقی در آب بسته فکن آتش مذاب

وز صحن دل بباد فنا ده غبار غم

بر دست گیر ساغر و انگار روزگار

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

ای روی دلربای تو باغ و بهار حسن

وی خط مشکبار تو نقش و نگار حسن

در باغ حسن تا گل خود روی تو شکفت

از دل برون نمیرودم خار خار حسن

در کارگاه صنع که تعیین کارها

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

تا بر کنار حسن نشست ابرویت چو نون

دارم چو واو غرقه دلی در میان خون

خون دلم ز دیده برون شد ز آرزوت

آری ز دیده هر چه شد از دل شود برون

با مشکبار سلسله زلف پر خمت

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

یا رب گلست عارض زیبات یاسمن

یا بر فراز سرو شکفته است یاسمن

چشم تو آهوئیست که هنگام ترکتاز

باشد بسوی کشور جانهاش تاختن

میگفت با صبا ز رخت گل حکایتی

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲

 

ای ماه آسمان لطافت جمال تو

ترسم همیشه بر تو ز عین الکمال تو

همچون سواد چشم و سوید ای دل مرا

نور و سرور دیده و دل داد خال تو

از بسکه با تو راست دلم گر چه کج بود

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

هستم بجستجوی تو پوینده کو بکو

باشد که با توأم فتد از دست روبرو

عشقت درید پیرهن صبر من چنانک

نتوان بدست عقل توان کردنش رفو

گر بگذری بشهر ز غوغای عاشقان

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹

 

فرخنده طالعی بود آنرا که هر پگاه

کز تاب آفتاب شود با فروغ ماه

آید بگوشش از لب میگون تو سلام

چشمش کند بطلعت میمون تو نگاه

گفتم که بار عشق تو ایجان نازنین

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

 

گر نور روی روشنت افتد بر آینه

از زنگ تیره می نشود دیگر آینه

ور آینه به پیش رخ چون مه آوری

گردد مصور از رخ تو جان در آینه

در روی آینه چو تبسم کنی بلطف

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

ای داده دل بمهر تو تا بر تو نوگلی

در گلشن امید تو نالان چو بلبلی

جز عارضت که از همه خوبان سر آمدست

هرگز شکفت بر سر سرو سهی گلی

دور و تسلسل ار چه محالست نزد عقل

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

 

بنمای رخ ببنده که شمس و قمر توئی

بگشای لب بخنده که شمس و قمر توئی

فرماندهی بمصر دلم در نیامدست

هرگز عزیزتر ز تو یوسف مگر توئی

بگرفت حسن تو همه آفاق را چنانک

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

 

تا بر سریر حسن تویی ماه‌چهره‌ای

هستم ز عشق تو در شهر شهره‌ای

ز آن در شاهوار و بناگوش همچو سیم

هستند در مقار نه ماهی و زهره‌ای

چون جزع دل‌فریب تو هرگز به جادویی

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵

 

تا شد درست بر تو که پیمان شکسته‌ای

ما را امید در دل و در جان شکسته‌ای

آن عهد نادرست که دشوار بسته شد

دستت درست باد که آسان شکسته‌ای

چون گوی بی‌قرار و چو چوگان خمیده‌ام

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

 

تا خط مشکبار به رخ برکشیده‌ای

خورشید را به سایه شب در کشیده‌ای

گردی ز مشک بر گل سوری فشانده‌ای

خطی ز سبزه بر سمن تر کشیده‌ای

شاخ بنفشه بر ورق لاله کشته‌ای

[...]

ابن یمین
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۲