گنجور

 
ابن یمین

ای روی دلربای تو باغ و بهار حسن

وی خط مشکبار تو نقش و نگار حسن

در باغ حسن تا گل خود روی تو شکفت

از دل برون نمیرودم خار خار حسن

در کارگاه صنع که تعیین کارها

کردند و شد حواله بروی تو کار حسن

هستند بیقرار چو زلف تو عالمی

تا دیده دید در خم زلفت قرار حسن

گر ماه عارضت بگشاید ز رخ نقاب

دیار کس نشان ندهد در دیار حسن

یوسف برفت و حسن ازین کهنه دیر برد

تو آمدی و شد ز تو نو روزگار حسن

ابن یمین و چشم تو هرگز نمیشوند

خالی دمی ز مستی عشق و خمار حسن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode