گنجور

 
ابن یمین

بنمای رخ ببنده که شمس و قمر توئی

بگشای لب بخنده که شمس و قمر توئی

فرماندهی بمصر دلم در نیامدست

هرگز عزیزتر ز تو یوسف مگر توئی

بگرفت حسن تو همه آفاق را چنانک

بر هر چه افکنم نظر ا ندر نظر توئی

ماند سهی بقامت و خورشید با رخت

لیکن زهر دو خوشتر و هم خوبتر توئی

خورشید با کلاه و مهی با کمر که دید

خورشید با کلاه و مهی با کمر توئی

بودم گمان که خوش پسری خون بریزدم

اکنون یقین شدست که آنخوش پسر توئی

چون عاقبت بدست بتی کشته میشوم

جان در میان نهیم بشکرانه گر توئی

تیر و کمان غمزه و ابروی تو چو دید

با دل بگفت ابن یمین را سپر توئی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode