بنمای رخ ببنده که شمس و قمر توئی
بگشای لب بخنده که شمس و قمر توئی
فرماندهی بمصر دلم در نیامدست
هرگز عزیزتر ز تو یوسف مگر توئی
بگرفت حسن تو همه آفاق را چنانک
بر هر چه افکنم نظر ا ندر نظر توئی
ماند سهی بقامت و خورشید با رخت
لیکن زهر دو خوشتر و هم خوبتر توئی
خورشید با کلاه و مهی با کمر که دید
خورشید با کلاه و مهی با کمر توئی
بودم گمان که خوش پسری خون بریزدم
اکنون یقین شدست که آنخوش پسر توئی
چون عاقبت بدست بتی کشته میشوم
جان در میان نهیم بشکرانه گر توئی
تیر و کمان غمزه و ابروی تو چو دید
با دل بگفت ابن یمین را سپر توئی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای صاحبی که بروز را صدر و سر توئی
فرخ وزیر داد ده دادگر توئی
نام عمر ترا و ز همنامی عمر
در سیرت عمر چو عمر نامور توئی
نام عمر بعدل و سیاست سمر شدست
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.