گنجور

 
ابن یمین

هستم بجستجوی تو پوینده کو بکو

باشد که با توأم فتد از دست روبرو

عشقت درید پیرهن صبر من چنانک

نتوان بدست عقل توان کردنش رفو

گر بگذری بشهر ز غوغای عاشقان

سیلاب خون روان شود اندر چهار سو

من از تو دور و با تو رقیبست همنشین

هست این ز روزگار که بادا برو تفو

ز آبحیات خضر خطت بهره میبرد

من جان همی دهم چو سکندر در آرزو

گفتم تنم فدای میان تو گشت گفت

دیریست تا بدیده ام اینکار مو بمو

ایزد گناه ابن یمین را جو عذر او

روشن ز روی تست کند بی‌گمان عفو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode