گنجور

 
ابن یمین

تا بر حریر ساده کشیدی علم ز صوف

شد شکل یک هلال ز خورشید در کسوف

حسن رخت بسبزه خطت تمام شد

نادر مهی که هست تمامیش در خسوف

سطح سپهر پر شود از ماه و آفتاب

چون نور عارضت رود از روزن سقوف

گر جان چو سایه در پی مهرت روان بود

ز آن خوشتر آیدم گه کند در برم وقوف

باشد بدور حسن تو یکسر نصیب ما

در روزگار هر چه شود واقع از صروف

در حسن یوسفی و عجب آنکه نزد تو

باشد چنانکه نزد سلیمان ز جان صفوف

ابن یمین سپر کند از جان چو بر کشید

از جفن خویش غمزه جادوی تو سیوف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode