گنجور

 
ابن یمین

تا بر کنار حسن نشست ابرویت چو نون

دارم چو واو غرقه دلی در میان خون

خون دلم ز دیده برون شد ز آرزوت

آری ز دیده هر چه شد از دل شود برون

با مشکبار سلسله زلف پر خمت

عقلی ندارد آنکه نگیرد ره جنون

گر شد زبون غمزه آهو وشت دلم

نشگفت از آنکه عشق کند شیر را زبون

آنرا که مار زلف تو بر دل ز دست زخم

تریاک آبدار لب تو دم و فسون

در پای تو فکنده سر خویش دیده ام

آندم که شد بحسن توام دیده رهنمون

ز ابن یمین اگر طلبی جان نازنین

بس لاابالی است بگوید چرا و چون