گنجور

 
ابن یمین

تا شد درست بر تو که پیمان شکسته‌ای

ما را امید در دل و در جان شکسته‌ای

آن عهد نادرست که دشوار بسته شد

دستت درست باد که آسان شکسته‌ای

چون گوی بی‌قرار و چو چوگان خمیده‌ام

بر گوی ماه تا خم چوگان شکسته‌ای

تا پسته را به خنده شکرریز کرده‌ای

بر نازکی غنچه خندان شکسته‌ای

هر دل که در هوای تو عهدی درست داشت

مجموع را به زلف پریشان شکسته‌ای

تا زینت جهان ز رخ خوب داده‌ای

بازار حور و روضه رضوان شکسته‌ای

دل را که مهر روی تو پرورد بر کنار

دستی نه در میانه به دستان شکسته‌ای

تا از کمان غالیه‌گون تیر می‌زنی

در جان من نگر که چه پیکان شکسته‌ای

بر گو درست ابن یمین را که تا بر او

بی‌هیچ موجبی ز چه پیمان شکسته‌ای