گنجور

 
ابن یمین

ای برده نرد حسن ز خوبان روزگار

قدت براستی چو سهی سرو جویبار

الحق بسان نقش زیاد آن دهان تو

موهوم نقطه ایست به پنهان نه آشکار

داریم دل بدست خط و زلف و خال تو

از دست هر سه تا چه کشد این دل فکار

باده هزار دشمن اگر دوست با منست

دارم مصاف و روی نپیچم ز کار زار

عشقت چو در سراچه دل خانه گیر شد

زین پس برون شود خرد از وی باضطرار

گر سرو بیش قد تو سر میکشد مرنج

عقل طویل را نبود هیچ اعتبار

منصوبه هوای تو ابن یمین چو باخت

در ششدر غمت دلش افتاد مهره وار