گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۲

 

شب آمد هرکسی را روی در کاشانه‌ای یابم

من، دیوانه گردم تا کجا ویرانه‌ای یابم

منم آن ناتوان موری که نتوانم کشید آخر

به صد سرگشتی از خرمنت گردانه‌ای یابم

شب هجران که آید بر سرم از بهر دلسوزی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳

 

ببزمت گر بپهلوی رقیبان جا نمی کردم

من دیوانه انجا این همه غوغا نمی کردم

ز مستی یک سخن گر با رقیبانت نمی گفتم

برای خویشتن صد درد دل پیدا نمی کردم

نهانی داشتم سوزی که می آورد در جوشم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵

 

من آشفته هم در خواب مستی کاش می‌مردم

که روز از مستی شب این همه خجلت نمی‌بردم

زبان خود به دندان می‌گزم هر دم من ناکس

که از بهر چه در مستی لبت را نام می‌بردم

کشم صد انفعال از خویش و میرم از پشیمانی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

 

لب از می شسته وز آب لطافت روی چون گل هم

به خون دردمندان تاب داده زلف و کاکل هم

درون آی از درم کز پردهٔ هستی روم بیرون

ندارم بی‌جمالت بیش ازین صبر و تحمل هم

تأمل تا به کی تدبیر تا چند ای نکوخواهان

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰

 

خوش آن مستی که چون بر آستان او جبین مالم

گهی خاک رهش بوسم گهی رخ بر زمین مالم

درون پردرد و لب پرخنده این حالت بدان ماند

که خون دل خورم پنهان و لب بر انگبین مالم

مسلمانی تو هم، ای تندخو رحمی نما تا کی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

شب آن بدمهر را با غیر چون یکرنگ می‌دیدم

به بخت خود دل بدروز را در جنگ می‌دیدم

به ظاهر می‌نمود آن بی‌وفا دلگرمیی با من

ولی در باطنش دل سخت‌تر از سنگ می‌دیدم

به راهی با رقیبان دیدم آن بدمست را ناگه

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

 

متاب آن رخ ز من یک دم که در کوی تو می‌آیم

که من آنجا برای دیدن روی تو می‌آیم

دل از اندیشهٔ اغیار باز آورده در آن کو

برای سجدهٔ محراب ابروی تو می‌آیم

تو هردم می‌کنی صد جور و من از بهر یک دیدن

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷

 

جدا زان ماهر و امشب به دل دردی عجب دارم

سرشک لاله‌گون و چهرهٔ زردی عجب دارم

سر من در گرو با یار و حیران مهرهٔ عقلم

ازین منصوبه مشکل جان برم، نردی عجب دارم

به مژگان می‌روم پی در پی آن ترک عاشق کش

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶

 

ز شوق آنکه خواند نامه‌ام را آنچنان شادم

که در وقت نوشتن می‌رود نام خود از یادم

به خون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم

بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم

دلم بی‌اختیار از بخت جوید هردم آزادی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷

 

جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زین چمن بردم

همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم

ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون

که بی او آه سرد از سایهٔ سرو و سمن بردم

به طرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸

 

غمت خوردم که روزی با تو چون گل هم‌نفس باشم

نه چون وقت گل آید در شمار خار و خس باشم

مرا از سوختن شد دولت پروانگی حاصل

چرا بیخود به شهد عیش مایل چون مگس باشم

مرا جذب عتابت می‌کشد در بزم وصل آخر

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

 

تمام عمر اگر بر قبله ی طاعت جبین سایم

چنان نبود که در کویت شبی رخ بر زمین سایم

خوش آن راحت که چون سنگ جفایی زو خورم هر دم

پی تسکین دل بر سینه ی اندوهگین سایم

چو مهر محضر خونم نماید چشم آن دارم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

 

چونی هر چند از درد جدایی ناتوان رنگم

شود از ناله هر دم تیز تر سوی تو آهنگم

دلم را از جمالت پرده ی هستی بود مانع

ز محرومی کنون با هستی خود بر سر جنگم

چو می گویم غم خود با کسی بی غنچه ی لعلت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۶

 

چنین تا کی به حسرت سوی آن گل‌پیرهن بینم

در آتش گردم و از دور سوی آن بدن بینم

گلش نشکفته، می‌لرزید جانم، چون بود اکنون

که مست و پیرهن‌چاکش به گلگشت چمن بینم

چه بر جانم رود چون بگذرد با تای پیراهن

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

 

کند در دل نشیمن آن پری در دیده منزل هم

که خالی نیست از نقش خیالش دیده و دل هم

چنان می‌سوزدم شوق جمال جلوهٔ ساقی

که بر من زار می‌گیرید صراحی، شمع محفل هم

نه دشوارست بر آتش زدن خود را چو پروانه

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

 

نمودی روی گرم خویش و عاشق ساختی بازم

چه کردی شمع من، در آتشی انداختی بازم

چه جولان بود یارب این که از پیشم چو بگذشتی

به کینم گرم کردی رخش و بر سر تاختی بازم

دو روزی برده بودی از بلا و آفتم بیرون

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

 

به حالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم

شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم

به حال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا

به راهش بس که شب در پای رخش سرکش افتادم

دلی می‌باید و صبری که آرد تاب آن جولان

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

 

ز دل جز خون نشان در چشم بی‌حاصل نمی‌یابم

نشان خون دل می‌یابم اما دل نمی‌یابم

قدم در هیچ منزل بی‌گل رویت نپیمایم

که صد خار جفا را در جگر منزل نمی‌یابم

چه حاصل زین همه اشک روان در دیدهٔ روشن

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

چه باشد عاشقی خود را به غم‌ها مبتلا کردن

به صد خون جگر بیگانه‌ای را آشنا کردن

چه حاصل زین همه افسانهٔ مهر و وفا یارب

چو نتوان در دل سنگین او یک ذره جا کردن

ز گرد راه خوبان می‌فشاندم دامن تقوی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

جمال و جاه داری هرچه خواهی می‌توان کردن

به این حسن و جوانی پادشاهی می‌توان کردن

ز ماهی تا به مه دارد صفا آیینهٔ رویت

بدین رو جلوه از مه تا به ماهی می‌توان کردن

چراغ حسنت از نور الهی شد چنان روشن

[...]

بابافغانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode