گنجور

 
بابافغانی

چونی هر چند از درد جدایی ناتوان رنگم

شود از ناله هر دم تیز تر سوی تو آهنگم

دلم را از جمالت پرده ی هستی بود مانع

ز محرومی کنون با هستی خود بر سر جنگم

چو می گویم غم خود با کسی بی غنچه ی لعلت

نفس با گریه می آید برون از سینه ی تنگم

خوشم با سوز و درد و ناله ی خود، کاین سرود غم

فراغت می دهد از صوت عود و نغمه ی چنگم

دمد شاخ گل و از غنچه اش بوی وفا آید

ز شوق عارضت هر جا که افتد اشک گلرنگم

بصد منزل مرا می افگند دور از مه رویت

فلک چون می کشد سر رشته ی وصل تو در چنگم

فغانی چون کنم باور که حالم از کسی پرسد

جفا جویی که سال و مه نپرسد نام از ننگم