گنجور

 
بابافغانی

کند در دل نشیمن آن پری در دیده منزل هم

که خالی نیست از نقش خیالش دیده و دل هم

چنان می‌سوزدم شوق جمال جلوهٔ ساقی

که بر من زار می‌گیرید صراحی، شمع محفل هم

نه دشوارست بر آتش زدن خود را چو پروانه

اگر شمع رخت در جلوه آید در مقابل هم

به یاد قد و رخسار و خط سبزت عجب نبود

که سرو و لاله از خاکم برآید، سبزه و گل هم

شهید عشق را چون بر سر آید سایهٔ تیغت

تن فرسوده یابد آب حیوان، جان بسمل هم

به آه و ناله چون سر در پی محمل نهد مجنون

جرس را دل به درد آید کند فریاد محمل هم

تو بدروزی فغانی قول مطرب را نیی لایق

طرب را طالع مسعود باید بخت مقبل هم