گنجور

 
بابافغانی

تمام عمر اگر بر قبله ی طاعت جبین سایم

چنان نبود که در کویت شبی رخ بر زمین سایم

خوش آن راحت که چون سنگ جفایی زو خورم هر دم

پی تسکین دل بر سینه ی اندوهگین سایم

چو مهر محضر خونم نماید چشم آن دارم

که لختی از سواد دیده بر نقش نگین سایم

نبخشد روشنایی دیده را جز خاک کوی او

اگر بر گوهر سیراب و لعل آتشین سایم

اگر پروانه ی شمع شبستان خودم خوانی

سر از قدر و شرف بر شهپر روح الامین سایم

نخواهد شد هوای آستانت از سرم بیرون

اگر طرف کله بر آسمان هفتمین سایم

نبینم، هیچ معجون غیر می، لعل ترا در خور

اگر با شیره ی جان دانه ی در ثمین سایم

گرم جان بخشد آن لب چون فغانی تا دم آخر

بوصف خط سبزت خامه ی سحر آفرین سایم