گنجور

 
بابافغانی

نمودی روی گرم خویش و عاشق ساختی بازم

چه کردی شمع من، در آتشی انداختی بازم

چه جولان بود یارب این که از پیشم چو بگذشتی

به کینم گرم کردی رخش و بر سر تاختی بازم

دو روزی برده بودی از بلا و آفتم بیرون

به یک بازی آن شوخ بلا درباختی بازم

پی سوز رقیبان گرم کردی مهر خود با من

به شوخی در تنور دیگران انداختی بازم

چنان از حال خویشم بردی ای بیگانه‌وَش بیرون

که در خیل اسیران دیدی و نشناختی بازم

غبار من ز میدان بلا یک ذره ننشیند

به جولان رفتی ای ترک و علم افراختی بازم

فغانی رسته بودم چندگاه از طعن بدگویان

درین سودا درآوردی و رسوا ساختی بازم