گنجور

 
بابافغانی

خوش آن مستی که چون بر آستان او جبین مالم

گهی خاک رهش بوسم گهی رخ بر زمین مالم

درون پردرد و لب پرخنده این حالت بدان ماند

که خون دل خورم پنهان و لب بر انگبین مالم

مسلمانی تو هم، ای تندخو رحمی نما تا کی

رخ از بهر شفاعت در ره مردان دین مالم

برای آنکه در دل تازه ماند زخم پیکانش

ز شوق بوی زلفش بر جراحت مشک چین مالم

ز طرف کوی او از پای ننشینم مگر آن دم

که بر پای سگانش دیدهٔ مردم‌نشین مالم

شدم فرسوده از درد و هنوزم این هوس در سر

که دست نازک آن گل بگیرم بر جبین مالم

اگر زان شاخ گل صد خار در چشمم خلد خوش‌تر

که در بستان روم رخ بر نهال یاسمین مالم

خیال گوهر لعلت کشم در رشتهٔ فکرت

که بهر روشنی در چشم عقل خرده‌بین مالم

خیالست اینکه می‌گوید فغانی از سر مستی

که چشم خون‌فشان بر دامن آن نازنین مالم