گنجور

 
بابافغانی

جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زین چمن بردم

همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم

ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون

که بی او آه سرد از سایهٔ سرو و سمن بردم

به طرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل

که من فریاد خود در گوشهٔ بیت الحزن بردم

ز آب دیده چون رسوا شدم در جامهٔ هستی

لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم

روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده

بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم

به سمتی تا به دامن چاک شد صد جامهٔ تقوی

به هر محفل که بی‌خود نام آن گل‌پیرهن بردم

نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش

غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم