گنجور

 
بابافغانی

ز شوق آنکه خواند نامه‌ام را آنچنان شادم

که در وقت نوشتن می‌رود نام خود از یادم

به خون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم

بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم

دلم بی‌اختیار از بخت جوید هردم آزادی

مگر از بنده یادآور جایی سرو آزادم

ز بیماری چنان گشتم که گر عمرم امان بخشد

به راهی افگنم خود را که سویت آورد بادم

به جان بندم میان شمع و از سر سوختن گیرم

به شکر آنکه در بزمت قبول خدمت افتادم

بنای صبر اگر محکم نباشد، در دل ویران

برد دور از سر کوی تو آب دیده بنیادم

دل من نامه در دست گر بگشایمش روزی

شود روشن فغانی موجب افغان و فریادم