مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
نه صیدی جان برد از صیدگاه چشم فتانت
نه تیری کم شود از ترکش پرتیر مژگانت
ندارد چشمه وصلت نشان چون نسپرد جانرا
خضر هم تشنه لب در جستجوی آب حیوانت
مکن دست رقیبان را به خود گستاخ میترسم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
به پایت دوش میافتاد گاهی راست گاهی کج
مگر زلف تو بود از باد گاهی راست گاهی کج
چمد از آهم آن سروسهی بالا که میگیرد
به تحریک صبا شمشاد گاهی راست گاهی کج
نباشد ز آتش آهش عجب در کندن خارا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
گشاید از در میخانه هر در کاسمان بندد
مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد
بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد
که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد
چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
به لب صدبار جانم در رهش گر ز انتظار آید
از آن خوشتر که همراه رقیب آن گلعذار آید
به کف دامانش آوردم به صد سعی و رها کردم
ز دستم جز به هم سودن بگو دیگر چه کار آید
غباری هرکجا از دور بینم پیش ره گیرم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
عزیزش دار چون گل هرچه در چشم تو خار آید
بجای خویش اگر سنگست اگر گوهر بکار آید
چه حاصل گر برون آید ز صد گرداب آن کشتی
که در گل مینشیند از میان تا برکنار آید
بود کشت محبت را چه خاک تلخ حیرانم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
نشاطانگیز آفاق است اگر صاحبدمی خندد
که گر صاحبدمی چون صبح خندد عالمی خندد
ندارد گر دلم بیم و امید هجر و وصل او
چرا چون شمع در بزمش دمی گرید دمی خندد
ز عشقت ناخوش و خوش بانشاط و الفتم چندان
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
چو شمعم کشت و آسوده ز آه شعله بار خود
جز این نبود گر آخر یاریای دیدم ز یار خود
به خون خود ز تیرش غلتم و شادم به امیدی
که آید آن شکارافکن به سر وقت شکار خود
بس است امیدگاه من جفا ترسم بدل سازی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
کسان مشغول کار خویش و من مشغول یار خود
که خواهد آمدن تا زین میان آخر به کار خود
نخواهم پرتو از مهر و فروغ از مه که در عشقت
خوشم با روزهای تیره و شبهای تار خود
باین شادم که نتوانم کنم گردآوری خود را
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
به رخ صد پرده آن پیدا و پنهان در نظر دارد
ولی چون غنچه در هر پردهای رویی دگر دارد
برنجم گر رها سازد چو مرغ بسمل از دستم
که اندازد به خاکم بهر آن کز خاک بردارد
به خود پیچان گر از تاب میانی گشتهای دانی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
سرودم را به جرگ بلبلان رنگ دگر باشد
که من مرغ دگر آهنگم آهنگ دگر باشد
ز یمن فقر خاکستر نشینی نشکند شانم
که من شاه دگر اورنگم اورنگ دگر باشد
مجو پایان درین وادی که هر فرسنگ را کانجا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲
شود دگر گم دلم در کوی محنت خانهای کمتر
نباشیم ارمن و دل جغدی و ویرانهای کمتر
دلم گر افکنی وز دست نگذاری دل یاران
از این پیمانههای پر ز خون پیمانهای کمتر
مکن آزادم از قیدت بیندیش از هلاک من
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳
جهان را سیل اشکم گر برد ویرانهای کمتر
وگر نگذارد از من هم اثر دیوانهای کمتر
مخور تا عاشقان هستند خون غیر را ظالم
ازین صهبا که نوشی دمبدم پیمانهای کمتر
در آن محفل که هرکس از جدائی قصه گوید
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵
به عاشق مژدهٔ کامی صبا از وصل جانان بر
نوید قطرهای بر تشنهای از آب حیوان بر
به وصلت کردهام خو از پی قتلم مکش خنجر
اگر خواهی کشی در خاک و خونم نام هجران بر
صبا خون شد اسیران قفس را دل ز مهجوری
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴
من آن صیدم که گفت آهسته چون میبست صیادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
من آن صید به خون غلتیدهام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
نمیآرد به حکم ناز با من سر فرو ورنه
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵
گرفتم ز آشیان پرواز از شوق لب بامش
تو پنداری فریب دانهام آورده در دامش
محالست اینکه ناکامی برآید ز آسمان کامش
که از مینای خالی پر نگردد هیچکس جامش
مگیر آسان طریق عشق را کاین ره بود راهی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷
دلزارم به این زاری که مینالد ز آزارش
دل خارا شود خون شنود گر ناله زارش
چه باکم از شکست بال و پر در قید صیادی
که آزادی نخواهد از قفس مرغ گرفتارش
بر آن گلبن به امید چه مرغی آشیان بندد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰
به کویش میرود گاهی ز من آهی نمیدانم
به او میگوید آهم حال من گاهی نمیدانم
ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ
تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمیدانم
سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱
به کنج بیکسی شادم مجوییدم مجوییدم
خوشم با درد از درمان درمان مگوییدم مگوییدم
کفن جز خون نشاید کشته تیغ محبت را
شهید خنجر عشقم مشوییدم مشوییدم
گلی کو روید از خاک شهید عشق میگوید
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴
نیامد بر لبم آهی ز سوز عشق تا بودم
سراپا سوختم اما بکس ظاهر نشد دودم
قدحپیما تو با اغیار دوش و تا سحر هر دم
من از حسرت ز خون دل چه ساغرها که پیمودم
سزد اشک ار بدامن بستر دیار از رخم اکنون
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰
نه اکنون مست نازت ای بت نامهربان دیدم
تو را تا دیدم از جام تغافل سرگران دیدم
چسان باشم رهین منت لطفت کجا از تو
جز آزار جهان هرگز من آزرده جان دیدم
بخصمی چون تو عهد دوستی بستم سزاوارم
[...]