گنجور

 
مشتاق اصفهانی

نه صیدی جان برد از صیدگاه چشم فتانت

نه تیری کم شود از ترکش پرتیر مژگانت

ندارد چشمه وصلت نشان چون نسپرد جانرا

خضر هم تشنه لب در جستجوی آب حیوانت

مکن دست رقیبان را به خود گستاخ میترسم

گل از بسیاری گلچین نماند در گلستانت

نجویم بهر گلگشت چمن از قید آزادی

که خوشتر باشدم از طرف گلشن کنج زندانت

تو دادم میدهی داد از تو گر خواهم دریغ اما

ندارم دست گستاخی که آویزم بدامانت

تغافل پیشه یارا چون ننالم از تو دیری شد

که محرومم ز جور آشکار و لطف پنهانت

تو از می با حریفان در چمن سرخوش چه غم داری

که از حسرت دهد مشتاق جان در کنج زندانت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode