گنجور

 
مشتاق اصفهانی

من آن صیدم که گفت آهسته چون می‌بست صیادش

که خون می‌ریزمش اما نخواهم کرد آزادش

من آن صید به خون غلتیده‌ام کز تیر بیدادش

زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش

نمی‌آرد به حکم ناز با من سر فرو ورنه

چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش

ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر

چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش

ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین

فلک گاهی بر غم خسرو آرد سوی فرهادش

کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد

به درد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش