گنجور

 
مشتاق اصفهانی

به کویش می‌رود گاهی ز من آهی نمی‌دانم

به او می‌گوید آهم حال من گاهی نمی‌دانم

ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ

تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمی‌دانم

سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم

که در عالم جز این درگاه درگاهی نمی‌دانم

بهر چاهیست دایم یوسفی اما فتد روزی

گذار کاردانی بر سر چاهی نمی‌دانم

مگر از کفر و دینم وارهاند جذبه عشقی

وگرنه جز ره دیر و حرم راهی نمی‌دانم

به جرم عشق دانم ریزیم خون عاقبت اما

به چشمت این گنه کوهی است یا کاهی نمی‌دانم

سزد کز مهوشان مشتاق گردم بنده آن مه

که امروز این سپه را غیر او شاهی نمی‌دانم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم

وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی

چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد

[...]

آذر بیگدلی

فقیرم، غیر آن درگاه، درگاهی نمی‌دانم!

غریبم، غیر راه کوی او، راهی نمی‌دانم؟!

قدی داری خرامان، نخل یا سروی نمی‌یابم؟!

رخی داری فروزان، مهر یا ماهی نمی‌دانم؟!

نهانم کشت غیر و، دانم آگاهی ازین یارا

[...]

رفیق اصفهانی

به از عشق و گدایی منصب و جاهی نمی‌دانم

گدای عشقم و خود را کم از شاهی نمی‌دانم

نیم از زور بازو کوهکن لیکن چو کار افتد

به پیش همت خود کوه را کاهی نمی‌دانم

به سوی مقصد ای خضرم خدا را رهنمایی کن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه