گنجور

 
مشتاق اصفهانی

به کویش می‌رود گاهی ز من آهی نمی‌دانم

به او می‌گوید آهم حال من گاهی نمی‌دانم

ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ

تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمی‌دانم

سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم

که در عالم جز این درگاه درگاهی نمی‌دانم

بهر چاهیست دایم یوسفی اما فتد روزی

گذار کاردانی بر سر چاهی نمی‌دانم

مگر از کفر و دینم وارهاند جذبه عشقی

وگرنه جز ره دیر و حرم راهی نمی‌دانم

به جرم عشق دانم ریزیم خون عاقبت اما

به چشمت این گنه کوهی است یا کاهی نمی‌دانم

سزد کز مهوشان مشتاق گردم بنده آن مه

که امروز این سپه را غیر او شاهی نمی‌دانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode