گنجور

 
مشتاق اصفهانی

عزیزش دار چون گل هرچه در چشم تو خار آید

بجای خویش اگر سنگست اگر گوهر بکار آید

چه حاصل گر برون آید ز صد گرداب آن کشتی

که در گل می‌نشیند از میان تا برکنار آید

بود کشت محبت را چه خاک تلخ حیرانم

که گر کارند آنجا نیشکر حنظل ببار آید

من آن مرغم که سر در زیربال و پرزدل گیری

برون نارم رود گر صد خزان و صد بهار آید

ز شوق ناوکش خون شد دلم ای بخت امدادی

که ترکش بسته بهر صیدم آن عاشق شکار آید

فغان از شوقت ای گل کز تن آید گر برون جانم

محالست اینکه از جانم برون این خارخار آید

خطت گر سر زد و شور من افزون شد عجب نبود

شود دیوانه‌تر دیوانه چون فصل بهار آید

کند گر باده با این سرگرانی در قدح ساقی

به لب مشتاق جانم دانم از رنج خمار آید