گنجور

 
مشتاق اصفهانی

جهان را سیل اشکم گر برد ویرانه‌ای کمتر

وگر نگذارد از من هم اثر دیوانه‌ای کمتر

مخور تا عاشقان هستند خون غیر را ظالم

ازین صهبا که نوشی دمبدم پیمانه‌ای کمتر

در آن محفل که هرکس از جدائی قصه گوید

نیاید در میان گر حرف وصل افسانه‌ای کمتر

مرا خواندی و راندی غیر را شادم که در بزمت

شد آخر آشنائی بیشتر بیگانه‌ای کمتر

منم بیخانمان تنها ز عشاق تو و گویم

که از صدخانه در کوی ملامت خانه‌ای کمتر

دلم دارد هزار آشفتگی ز آرایش جعدت

زند مشاطه گو امشب به زلفت شانه‌ای کمتر

دل مشتاق صد تخم غم از عشق بتان دارد

گرش تخم غم دنیا نباشد دانه‌ای کمتر