گنجور

 
مشتاق اصفهانی

نه اکنون مست نازت ای بت نامهربان دیدم

تو را تا دیدم از جام تغافل سرگران دیدم

چسان باشم رهین منت لطفت کجا از تو

جز آزار جهان هرگز من آزرده جان دیدم

بخصمی چون تو عهد دوستی بستم سزاوارم

که زارم کشتی و خود را بکام دشمنان دیدم

جز این کز حسرت بوس و کنارت پیر گردیدم

چه برخورداری از وصل تو ای نخل جوان دیدم

همایون طایر قدسی تو کی با جغد میسازی

که گاهش گویمت با خویش در یک آشیان دیدم

همیشه یار غیر و خصم من بودی چسان گویم

که من با خود ترا گاهی چنین گاهی چنان دیدم

ندارم شکوه هرگز از سر خاری درین گلشن

که مشتاق آنچه من دیدم ز جور گل‌رخان دیدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode