گنجور

 
مشتاق اصفهانی

نشاط‌انگیز آفاق است اگر صاحبدمی خندد

که گر صاحبدمی چون صبح خندد عالمی خندد

ندارد گر دلم بیم و امید هجر و وصل او

چرا چون شمع در بزمش دمی گرید دمی خندد

ز عشقت ناخوش و خوش بانشاط و الفتم چندان

که از هر شادی‌ای گرید دلم وز هر غمی خندد

نگردد از غمم گر شادمان  چون شیشه و ساغر،

چرا تا من نمی‌گریم به محفل او نمی‌خندد

ندارد تاب درد دوریت ور نه ز بی‌دردی

دلم آن ماتمی باشد که در هر ماتمی خندد

درین گلشن گل از ابر بهاری خندد و آن گل

به هرجا بیند از عشاق چشم تر نمی‌خندد

ز هجر و وصل بسیار و کم او کیست غیر از من

که از غم روزگاری گرید از شادی دمی خندد

به جز مشتاق از نیرنگ بازی‌های عشق او

ندیدم کس ، به سوری گرید و از ماتمی خندد