گنجور

 
مشتاق اصفهانی

سرودم را به جرگ بلبلان رنگ دگر باشد

که من مرغ دگر آهنگم آهنگ دگر باشد

ز یمن فقر خاکستر نشینی نشکند شانم

که من شاه دگر اورنگم اورنگ دگر باشد

مجو پایان درین وادی که هر فرسنگ را کانجا

بانجام آوری آغاز فرسنگ دگر باشد

درین بستان‌سرا هر تنگدل را غنچه‌سان دیدم

بتنگی چون دل من کی دل تنگ دگر باشد

بود در کف قضا را آن فلاخن چرخ سرگردان

که در دنبال هر سنگش روان سنگ دگر باشد

نگردد تا قیامت عرصه عشق از جدل خالی

درین میدان زپی هر جنگرا جنگ دگر باشد

مشو غافل ز مکر چشم جادویش که این پرفن

برنگ دیگرش هر لحظه نیرنگ دگر باشد

بخون آغشته می‌آید ز دل اشگم عجب نبود

گرش این گوهر آب دیگر و رنگ دگر باشد

دلم در سینه مشتاق از کدورتهای پی‌درپی

بود آیینه‌ای کش هر نفس زنگ دگر باشد