گنجور

 
مشتاق اصفهانی

دل‌زارم به این زاری که می‌نالد ز آزارش

دل خارا شود خون شنود گر ناله زارش

چه باکم از شکست بال و پر در قید صیادی

که آزادی نخواهد از قفس مرغ گرفتارش

بر آن گلبن به امید چه مرغی آشیان بندد

که خون عندلیبی می‌چکد از نوک هر خارش

فکنده در سواد اعظمی عشقم که از ظلمت

گریزد مهر و مه از روز تاریک و شب تارش

فغان کافکنده در دارالشفایی عشق رنجورم

که دایم در سراغ شربت مرگست بیمارش

فروغ مهر می‌جویم از آن مه ساده‌لوحی بین

که با اهل وفا هرگز نباشد جز جفاکارش

چسان خونم نریزد کز شراب ناز چشم او

سیه‌مستی‌ست خنجر بر کف مژگان خونخوارش

ننالد بلبل آزرده دل چون در گلستانی

که فرق از هم ندارد در دل‌آزاری گل و خارش

چنان مشتاق رست از قید دین در دام کفر آخر

که نه باشد خیال سبحه‌اش نه فکر زنارش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode