گنجور

 
مشتاق اصفهانی

گشاید از در میخانه هر در کاسمان بندد

مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد

بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد

که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد

چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم

بقتلم چون میان نازک آن نازک میان بندد

جفاکارند خوبان سهی قد وای بر مرغی

کزین نازک نهالان بر نهالی آشیان بندد

سرم رفت از زبان بر باد شمع‌آسا خوشا آنکس

که در هر محفل آمد گوش بگشاید زبان بندد

بخونم چون نغطاند خدنگ آن شکار افکن

که بر خاک افکند صد صید تازه بر کمان بندد

چه فیضم از بهار حسن او رسم قدیمست این

که چون فصل گل آید باغ را در باغبان بندد

نیم پی بستگی مشتاق هرگز از دو زلف آن

گره پیوسته از کارم گر این بگشاید آن بندد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode